امروز پیامبر(ص) در بستر مرگ است و اطرافیان همه در این غم همچو باران میگریند، کسی در میزند، زهرای اطهر(س) به پشت در میرود و ندا در میدهد که کیست؟ آن شخص میگوید: قصد ملاقات رسول الله(ص) را دارم، زهرای مرضیه(س) میگوید پدرم ناخوش احوال است، بروید، آن شخص می رود و دوباره می آید و باز همان را میشنود، میرود و برای مرتبه سوم می آید، این بار رسول الله(ص) میفرمایند که دخترم بگذار داخل شود، او برادرم و فرستاده خداست، او کسی است که تا به حال از هیچ احدی اجازه نگرفته است، اینک به حرمت توست که اجازه میخواهد، بگذار داخل شود که او برادرم عزرائیل است.
گریه های چشمان زهرا(س) افزون تر شد...